برای پ



هر زمان که به او می اندیشم، ناخودآگاه جریان عجیبی در رگهای انگشتانم پدیدار میشود که فرمان میدهد قلمی به دست بگیرم و درباره او شروع به نوشتن کنم؛ برای او که همه زندگی من است. او برای نخستین بار در قالب یک فرشته در زندگیِ تاریکِ من درخشید و تأثیر انکار ناپذیری بر ذرات جان و تنم گذاشت. تأثیری که تا پایانِ زمان ادامه دارد؛ او برای من اولین زن و آخرین زن بود.


اینکه آدم زندگیشو بر پایه یه نفر دیگه بذاره صددرصد اشتباهه، اما گاهی اون نفر جز جداناپذیر از زندگی تو میشه، اونوقت زندگی فقط با اون فرد معنی داره.

بارها و بارها گفتی برم دنبال زندگیم! آخه زندگی من تو هستی، کجا برم!؟ دلباختگی و دلبستگی من حد و مرز نداره، پایان هم نداره، چون من ریشه های تو رو دریافته ام.


پیوسته میگی جداشیم بهتره و ازم میخوای که همدستت هم بشم. ازت میپرسم چرا و چند دلیل منطقی و احساسی میاری. آخر دست هم میگی برو دنبال زندگیت و اگه جدا بشیم ضربه کمتر میخوریم. من که میدونم به خاطر من میخوای تن به این جدایی بدی، اما خیال کردی، من راحت به دستت نیوردم که راحت از دستت بدم. میخوام تا ابد و تا همیشه کنارت باشم؛ با هر شرایطی و با هر محدودیتی. میخوام اینقدر واست خوب باشم که همیشه بهم تکیه بدی، میخوام بدونی من همیشه کنارتم. میخوام بدونی تا ابد بی نهایت دوستت دارم. میخوام بدونی تو همه زندگیم هستی، میل و تمنا همه تو. و خودت میدونی عشق و علاقمون خیلی عمیقه و بالاتر از هر چیزیست. پس نترس مهربونم.


نمیدونم تاوان چی رو دارم پس میدم؛ واقعاً نمیدونم چوب چی رو دارم میخورم؛ چوب سادگی و احمق بودنم؟

ده ماه تمامه که همه زندگیم شده یه دختر، خودمو به آب و آتیش زدم که اونو واسه خودم نگه دارم، خودمو کشتم که از بودن با من خوشحال باشه، آخر سر خودم با دستای خودم دلشو میشکنم، اعتمادشو خدشه دار میکنم و اشک خودم و خودشو درمیارم.

باور کردنی نیست بگم من تا به حال توی زندگیم نه دوست دختری داشتم و نه دنبال برنامه ای بودم و نه عاشق شدم تا اینکه پ» را دیدم و یک دل نه صد دل عاشقش شدم. و حالا ننگ خیانت و جفا بهم میزنه، حقم داره چون من توی روابط با دیگرون نتونستم درست مدیریت کنم و با رفتارهای احمقانه ام همه زندگیمو از دست دادم. قلبم شکسته به خاطر کارهای احمقانه خودم، دلم گرفته به خاطر اینکه از خودم بیزارم و روحم آزرده شده چون پ»


تا قبل از اینکه عاشقش بشم، هیچ آرزویی نداشتم، وقتی شناختمش و شیفته اش شدم تازه فهمیدم آرزو یعنی چی و واسه اولین بار یه آرزو کردم. حالا همه آرزوم شده بخشش و گذشت او. کاشکی زمان به عقب برمیگشت، کاشکی بیشتر قدرشو میدونستم. حالا که از چشمش افتادم، تازه فهمیدم بودنش چه نعمتی بود و نبودنش چقدر دردناک.


بعضی کارها و بعضی رفتارها واسه آدمی گرون تموم میشه، خیلی هم گرون تموم میشه و تاوانی داره که تا آخر عمر باید پس بدی.

نمیدونم داستان خودمو از کجا شروع کنم؟ وقتی حماقتم پایانی نداره. وقتی به گذشته برمیگردم از خودم بیزار میشم.

همه چیز از یک پروژه شروع شد که بارها خودمو نفرین میکنم که چرا قبولش کردم. همه چیز درس و کار بود، کم کم به چس ناله رسید و منم که ساده، دلسوز و احمق. واقعاً دلم براش سوخت، اولین اشتباهم این بود که نشستم پای چس ناله هاش، اونم فقط از روی دل رحمیم. به جان پ» فقط هم همین بود. غلط کردم ولی به خدا خیانت نکردم. یه شب زنگ زد و من بجای اینکه مثل همه آدمای نرمال و عاقل جوابشو بدم، قطعش کردم و به دروغ گفتم فلانی هست. ترسیدم پ» حساس بشه و ترسیدم پ» را از دست بدم، یه توجیه مسخره و غیر قابل قبول. یک کار احمقانه که فقط از یک احمق ترسو سر میزنه. سیلاب اشک راه افتاد، غم و ناراحتی شد، اما بخشید. بخششی که هیچ کس، هیچ کس نمیکرد. پ» منو بخشید. منم به خیال خودم که دیگه اشتباه نمیکنم، از پروژه اومدم بیرون و بلاکش کردم. گفتم دیگه تمومه. چقدر اون شب از خوشحالی ذوق کردم. چقدر اشک ریحتم. اشک آن شب لبخند عشقم بود. اما. اما سه ماه بعد یهو زنگ زد، نه یکبار، سه بار، نه از یک خط، از سه خط. اصلا فکرش رو نمیکردم با چنین آدمی سروکار داشته باشم، دست و پام گم شد، ترسیدم، فشارم رفت بالا، زبونم گرفته بود، جوابشو دادم اما بد دادم. خیلی بد دادم. لعنت به من. لعنت به منی که اقتدار از خودش نداره. پسرررررررررررررر تو مردیییییییییییییی. دوباره پ» کوتاه اومد، قرار شد موضوع رو کامل حلش کنم. کاشکی همون روز میذاشت بیام جلوی خودش زنگ بزنم، کاشکی باز کنارم بود بهم قدرت میداد، بهم اعتماد به نفس میداد، بهم اقتدار میداد. خودم بهش زنگ زدم که محترمانه موضوعو حلش کنم و مثل احمقها، مثل آدمای ضعیف، احساس ترحمم گل کرد، کاشکی واسه خودم گل میکرد که الان مثل بارون بهاری گریه نکنم. بازم از جنبه ضعف وارد شدم، گفتم مراعاتش رو کنم که دیگه پاپی نشه، نخواستم جر و بحث کنم، نخواستم با یه زن خرابه جر و بحث کنم، مثل احمقهای تو سری خور حرف زدم. گفتم اینقدر انسان هست که وقتی بهش بگم بابا اصلا تو مقصر نیستی، تو اصلا دختر پاک، این من بودم که ضعف نشون دادم و محلت گذاشتم و بهت بها دادم، دیگه بره رد کارش. بیست دقیقه و چند بار مثل ترسوها و بدون اقتدار حرف زدم. خراااااااااب شد. واسه همیشه خراب شد. من طرز صحبت کردن با آدمارو بلد نیستم، من واقعاً خیلی بچه ام. رفتارام واقعاً حال بهم زنه. واقعاً نمیدونم چرا مقابل همه، مرد و زن، کوچک و بزرگ دلم میسوزه و مراعات میکنم. شاید برمیگرده به سال 90 که شکستم، که بهم ترحم کردن و شدم یه آم تو سری خور توی جامعه. یادمه روانشناس بهم گفت تو یه روزی از این رفتارت ضربه میخوری و خوردم، چه ضربه ای. زندگی.زندگیم

وای بر من. یادم میاد، قلبم میگیره. آخه چرا من؟ من که همیشه پایبند بودم، همیشه متعهد بودم، همیشه عاشق بودم. چرا باید اسیر این بازیها بشم که به وجدانم قسم هیچ سرم نمیشه. میون این همه آدم چرا من؟ چرا من باید اینقدر زجر بکشم. از چیری ضربه خوردم که همیشه بهش اعتقاد داشتم، همیشه باورم بود. چقدر تهمت پشت سرمه، با این همه ننگ و تهمت که بهم چسبیده چطور میتونم بخوابم؟

خیلی التماسش کردم که بمونه، دوباره ازش فرصت خواستم، گفتم گذشت کن، گفت دیگه نه. دیگه نه. دیگه نه. حاضرم هر کاری کنم که برگرده، حاضرم خودمو فدا کنم که بمونه اما دیگه نمیشه. چقدر من بدبختم. زندگیم رفت.


وقتی تنهای تنها باشی و همه زندگیت باشه یه دختر، واسه نگه داشتنش هیچ تلاشی نمیکنی؟ قطعاً میکنی!

تا سال پیش تنهاییم رو سایه خودم پر میکرد. همه چیزمو بهش میگفتم، او هم فقط میشنید. اما از وقتی پ» را شناختم، پ» شد سایه من، زندگی من و تنها کسی که درکم میکرد. غر میزد، اما عاشق غر زدناش بودم، شکمو بود، خوابالو بود، اما عاشق همین کاراش بودم. حیف اون روزهای خوب، قدرشون رو ندونستم، رفتارها. 8 سال پیش چقدر من بدشانسم. حالا از چشمش افتادم و فقط به عنوان دوست معمولی قبولم داره، اونم زورکی تا دلم نشکنه. بزودی هم پرواز میکنه میره چقدر غم انگیزه.


روزی که فکر کردی یکی رو از ته دل دوست داری ولش نکن. ممکنه دوباره تکرار نشه. آدم وقتی تو سن‌ و سال توئه فکر می‌کنه همیشه براش پیش می‌یاد. باید ده پونزده‌ سال بگذره که بفهمی همون یه بار بوده. که حالِت با چیز دیگه‌ای خوب نمی‌شه. عشــــق یعنی حالِت خــــوب باشه.


تو زیبایی؛ نه اون زیبایی که بعضیها در اندام و لب و گونه و . میبینن. زیبایی تو طبیعی است، اصلاً خوشگلی تو معمولی نیست؛ یه چیز خاصه.

تو آرایش نمیکنی، خودت هستی، چون میدونی نیاز به آرایش نداری، چون به صورت ذاتی خودت خوشگلی. اینو شاید هر کسی نپسنده، اما من شیفته همین تو شدم، چون وقتی باهات هستم احساس داشتن یه چیز مصنوعی بهم دست نمیده.

تو خودت هستی، خودِ خودت. هیچوقت نخواستی نقش بازی کنی، همیشه رک و شفاف حرفت رو زدی. یکی از ویژگیهای منحصر به فردت همینه.

بازم بگم چرا دیوووونتم!؟


به گذشته مینگری: میگذارد و میرود

به حال مینگری: بچه هست و کلش داغه

به آینده مینگری: خسته میشه، من واسش پیرم، سیر میشه میره

به کل مینگری: عدد، عدد، عدد

 

ما را سریست با تو که گر خلق روزگار / دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم (سعدی شیرازی)


این روزها همش حرف کرونا است، همه میترسن، همه وحشت دارن. همه از مرگ میترسن من از جهان بدون تو.

اگه مُردم، منو ببخش که تو رو تنها گذاشتم. منو ببخش که تو رو به باد سپردم. میخوام اینو بدونی، حتی در این لحظه هم دلم پر میزنه واسه اینکه یه بار دیگه ببینمت.


من میدانم

روزی به تو خواهم رسید

برای همیشه

برای خاطر زندگی

برای هرآنچه آرزویش داشتم و دارم و خواهم داشت

یک سال که هیچ، ده سال هم که باشد

من تو را میجویم

یک سال که هیچ، ده سال هم که باشد

من تو را میخوانم

و عشق را از چشمان زیبایت میگیرم

من تا ابد با تو خواهم ماند.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها